۲۱.۸.۸۹

آخرین اتوبوس ِ شب

آخرین اتوبوس ِ شب

در دل ِ تاریکی می­راند

چون تابوتی رو به ابدیت



نورهای گاه گاه

سایه­ها را/چون ارواح سرگردان

بر شیشه­ها

جان می­بخشد



در خانه

تنها مرا

تنهایی به انتظار نشسته

نـــه قامتت بر قاب ِ در

نـــه ضیافتی دوستانه



و شاید – اگر هنوز - تنها ساعتی

که با هر تیک تاکش

مرگ/همان مرد شیکپوش سیاه

زیر باران/چتر باز میکند

برگرد ِ هر تیر ِ چراغ چرخی میزند

سوت­زنان

کوچه­ی سنگی را پرسه میزند

و می­آید / تیک تاک



صورتم را

بر خنکی ِ شیشه­ میچسبانم

سایه­ها

بر شیشه، فرار میکنند

انگار

چیزی میان ِ تاریکی

ترسانده باشَد ِشان




تاریکی نزدیک میشود



خاطره­هایت روبرویم صف کشیده

"دست تکان دادن­هایت"

"بوسه بر بال ِ باد نهادن­هایت"

"و حلقه ی دستانت"

و آه! "آن نگاهت"

و خنده ای که میگفت

"عمر سفر کوتاه است" / که نبود



تاریکی نزدیکتر میشود

و عطر ِ تنت هم



اتوبوس

در کوچه­ی سنگی

مرا جا میگذارد

و در سیاهی غرق میشود/ باز

چون تابوتی رو به ابدیت



در خانه

تنها مرا

تنهایی به انتظار نشسته

و قامت مردی با چتری باز / بر قاب ِ در

۱۴.۸.۸۹

I'm coming now

They sentenced me to twenty years of boredom
For trying to change the system from within
I'm coming now, I'm coming to reward them
First we take Manhattan, then we take Berlin