آخرین اتوبوس ِ شب
در دل ِ تاریکی میراند
چون تابوتی رو به ابدیت
نورهای گاه گاه
سایهها را/چون ارواح سرگردان
بر شیشهها
جان میبخشد
در خانه
تنها مرا
تنهایی به انتظار نشسته
نـــه قامتت بر قاب ِ در
نـــه ضیافتی دوستانه
و شاید – اگر هنوز - تنها ساعتی
که با هر تیک تاکش
مرگ/همان مرد شیکپوش سیاه
زیر باران/چتر باز میکند
برگرد ِ هر تیر ِ چراغ چرخی میزند
سوتزنان
کوچهی سنگی را پرسه میزند
و میآید / تیک تاک
صورتم را
بر خنکی ِ شیشه میچسبانم
سایهها
بر شیشه، فرار میکنند
انگار
چیزی میان ِ تاریکی
ترسانده باشَد ِشان
تاریکی نزدیک میشود
خاطرههایت روبرویم صف کشیده
"دست تکان دادنهایت"
"بوسه بر بال ِ باد نهادنهایت"
"و حلقه ی دستانت"
و آه! "آن نگاهت"
و خنده ای که میگفت
"عمر سفر کوتاه است" / که نبود
تاریکی نزدیکتر میشود
و عطر ِ تنت هم
اتوبوس
در کوچهی سنگی
مرا جا میگذارد
و در سیاهی غرق میشود/ باز
چون تابوتی رو به ابدیت
در خانه
تنها مرا
تنهایی به انتظار نشسته
و قامت مردی با چتری باز / بر قاب ِ در