۲۱.۸.۸۹

آخرین اتوبوس ِ شب

آخرین اتوبوس ِ شب

در دل ِ تاریکی می­راند

چون تابوتی رو به ابدیت



نورهای گاه گاه

سایه­ها را/چون ارواح سرگردان

بر شیشه­ها

جان می­بخشد



در خانه

تنها مرا

تنهایی به انتظار نشسته

نـــه قامتت بر قاب ِ در

نـــه ضیافتی دوستانه



و شاید – اگر هنوز - تنها ساعتی

که با هر تیک تاکش

مرگ/همان مرد شیکپوش سیاه

زیر باران/چتر باز میکند

برگرد ِ هر تیر ِ چراغ چرخی میزند

سوت­زنان

کوچه­ی سنگی را پرسه میزند

و می­آید / تیک تاک



صورتم را

بر خنکی ِ شیشه­ میچسبانم

سایه­ها

بر شیشه، فرار میکنند

انگار

چیزی میان ِ تاریکی

ترسانده باشَد ِشان




تاریکی نزدیک میشود



خاطره­هایت روبرویم صف کشیده

"دست تکان دادن­هایت"

"بوسه بر بال ِ باد نهادن­هایت"

"و حلقه ی دستانت"

و آه! "آن نگاهت"

و خنده ای که میگفت

"عمر سفر کوتاه است" / که نبود



تاریکی نزدیکتر میشود

و عطر ِ تنت هم



اتوبوس

در کوچه­ی سنگی

مرا جا میگذارد

و در سیاهی غرق میشود/ باز

چون تابوتی رو به ابدیت



در خانه

تنها مرا

تنهایی به انتظار نشسته

و قامت مردی با چتری باز / بر قاب ِ در

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دوست گرامی سلام.
از شما می خواستم من را در دسترسی به مجموعه اشعار یوسف هایال اولغو راهنمایی فرمایید.
اشعار ایشون به شدت زیبا هستند و من دوست دارم که مجموعه یا دیوان کامل ایشون را داشته باشم.
از راهنمایی شما سپسگذارم.